چند وقتیه همه مون دلتنگشیم،همه ی نوه ها.انگار تازه یادمون افتاده که پدربزرگی هم داشتیم در حالیکه سالیان ساله از دست دادیمش.با این که موقع از دست دادنش هیچکدوممون سنی نداشتم اما دیوانه وار عاشقش بودیم و دوستش داشتیم.
این روزا خیلی دلتنگشم و به یاد آوردن خاطراتش باعث میشه بغض توو گلوم بترکه و یه دل سیر برای روزایی که نیست و یادش هست گریه کنم
دلتنگی

تازه صداشو شنیدم…انگار برام زنده بود و کنار بخاری روی متکی و تشک قرمز رنگ کتاب بزرگ قرآن جلوش بازه و داره قران می خونه
کاش اون روزها رو به سادگی از دست نمی دادیم…..