این روزها بیشتر از همیشه به سکوت و آرامش نیاز دارم.شادی ها و غم ها از پس هم می آیند و می گذرند و من میخواهم خود را در سکوتی بی انتها غرق کنم. سکوتی که از دوران نوجوانی همدمم شده و همواره درمانی بوده بر تمام زخم هایی که روزگار بر روحم نشانده. روزهای سخت و طاقت فرسای زندگی را تنها با این نجوا می تواند تاب آورد که:
نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
پ ن : حافظ ناظری عزیز در آلبوم جدید خود این شعر را به زیبایی هر چه تمام تر خوانده ست.