وادی سکوت و فراموشی

عصرت بخیر تاکسی خطی!

عصرت بخیر تاکسی خطی

راننده تاکسی : “میدونستین شمام تو ثواب همه مسافرایی که مجانی سوار میکنم شریکین؟”

من (با لبخند) : “ما که از خدامونه اینطوری باشه”

راننده تاکسی : “وقتی یه سرویس تا بالا میرم و برمیگردم میبینم پیرمرد/پیرزنی توو ایستگاه اتوبوس سر همین چهارراه وایساده؛ اونم ۴۵ دقیقه!! میرم بهشون میگم بیایین بالا.همون کرایه اتوبوس رو هم بدین.

میگن دستمون میندازیا!! مگه میشه؟! میگم حالا که شده!!

بعد سوار شدن بعضیاشون میگن کارت دارم. میگم نترس کارتخوان دارم. میگن نه بابا منظورم کارت منزلته. میگم تو کاریت نباشه فقط کارتت رو بده من.

میگیرم کارتو میکشم روو قلبم میگم حساب شد در امان خدا!

خب بنده خدا حتما اون ۵۰۰ تومنه خیلی براش مهم بوده که حاضره توو این گرما اینقد منتظر اتوبوس بمونه! نه؟! ”

من (با لبخند رضایتمندی و البته بهت) : “آره. آقا من سر میدون پیاده میشم؛ اما میخوام بهتون بگم شما آدم مهربون، صاف و خوش قلبی هستین!کم کم داشتم فاتحه ی مهربونی و خوبی توو این شهر رو میخوندم.”

راننده تاکسی : “قربان از شماها یاد گرفتیم. بفرمایید اینم میدون. عصر خوبی داشته باشین.”